هانیه دختر نازمامان و بابا

آش دندونی هانیه جون❤

سلام هانیه جونم دخمل گلم دیگه شش ماه از زندگیت گذشته بود و وارد هفت ماهگی شده بودی و دندون خوشگلت دراومد بود قبل از تواول دندون مبین و بردیا دراومده بود یادم رفت بگم که بردیا و تو مبین پشت سرهم به فاصله سه چهار روز بدنیا اومدید مامانی آش دندونی سه تا تون رو گذاشت و یه هفته بعد از اش دندونت دراومد تو زودتر از بچها مینشستی و چهار دست و پا راه میرفتی روروک رو دوست داشتی و روزا توش راه میرفتی و بازی میکردی.   ...
3 مرداد 1397

کوچولوی مامان با رفلاکسش

سلام هانیه جانم دیگه ما شده بودیم یه خانواده سه نفره روزها میخوابیدی و شبها بیدار بودی و اصلا روی زمین نمیخوابیدی باید یا بغلت میکردیم یا توی گهواره تکونت میدادیم با این مدل خوابیدنت دیگه من و بابا عادت کرده بودیم تا اینکه یه روز که داشتم بهت شیر میدادم راستی گفتم شیر تو شیرمنو نخوردی فقط یه ماه اول بعدش شیر خشک میخوردی داشتم میگفتم بعد خوردن شیرت یهو همه رو بالا اوردی اولش خیلی ترسیدم به بابا هادی زنگ زدم گفت نگران نباش شب زود میام خونه لباسهاتو عوض کردم باهم بودیم تا بابا اومد که بابا گفت یکی از بچهای دوستش این مدلی بوده بردیمت دکتر کلی دارو بهت داد با یه مدل دیگه شیر خشک خیلی بهتر شدی ولی خیلی زیاد شیر نمیخوردی یکم زیاد میخوردی اذیت میشد...
14 تير 1397

جشن نوزادی هانیه جون

سلام هانیه جونم قربون اون دست و پاهای ظریفت برم که مثل یه عروسک بودی وقتی بدنیا اومدی ۱۴ آبان روز شنبه ساعت ۸ صبح چشمهای قشنگتت به این دنیا بازشد💕 فردا اون روز از بیمارستان راهی خونه شدیم همه تو خونه منتظرت بودن اون روز مصادف بود با روز عرفه به به که چه روز خوبی بود♥️ اون روز بابایی نبی بغلت کرد و تو گوشت اذان و اقامه رو خوند دختر اروم و ساکتی بودی همه برات کلی هدیه آورده بودن🎁🎁🎁 بعد چن روز دیدم وای صورت نازت زرد شده بردیمت دکتر گفتن زردی گرفتی و تو بیمارستان بستری شدی روزهای سختی بود چقدر های های گریه میکردم اینقدر اون روزا ناراحت بودم که دلم نمیخواست از اون موقع عکس داشته باشم و یاد اون دوران بیافتم بازم خد...
13 تير 1397

ماههای آخرو...تولد دخترم💕

سلام هانیه جونم دیگه رفتم به ماههای آخر بارداریم و تقریبا همه چی رو منو بابا آماده کردیم چقدر تو این ماها باهات حرف زدم درد و دل کردم دلم برای تکون خوردنات تنگ میشه بااینکه دوران حاملگی سختی رو داشتم ولی زود تموم شد. یادمه ۱۳ آبان ۱۳۹۰ روز جمعه من و بابا هادی همه وسیله های مربوط به تو رو برداشتیم و رفتیم خونه مامانی و از اونجا با مامانی زینب رفتیم بیمارستان ولیعصر خاله زهرا چون دکترم گفته بود شب قبل زایمان بیمارستان باش بابا رفت خونه من و مامانی موندیم بیمارستان اون شب یادمه اصلا خوابم نمیبرد چون هم استرس داشتم و هم دیگه فردا میخوای بیای بغل من باشی. توی دوران حاملگیم خیلی خوابت رو میدیم به همین خاطر خیلی دوست داشتم زودتر فردا بیا...
12 تير 1397

عروسک به یاد ماندنی و سیسمونی

سلام هانیه جون وقتی که حالم بهتر شده بود رفتیم برای خرید کمد و گهواره و کالسکه وکلی لباس....خیلی خودم هیجان داشتم برعکس بیشتر مامانا که کلیه وسایل نی نی هاشون رو صورتی انتخاب میکنن من اینکارو نکردم من سرویس کمد و تخت رو قرمز مشکی انتخاب کردم کالسکه و ساک و ...نارنجی پیش خودم گفتم تنوع رنگ داشته باشی با کلی اسباب بازی و حتی ماشین. و اما یه عروسک فسقلی کچلت که من اونو خیلی دوست دارم چون توی تنهایهام آهنگشو برای خودم و تو میزاشتم که بهش گوش بدی میخوند دست کوچولو پا کوچولو گریه نکن بابات میآد تا خونه همسایه ها صدای گریهات می اد... دیگه تقریبا اتاقت آماده بود و فقط منتظر بودیم این ماهای اخر تموم شه و بیای تو بغل من و بابا ا...
11 تير 1397

انتخاب یه اسم قشنگ برای دخترم

سلام عزیزم دیگه وقتشه من و بابا برات یه اسم قشنگ انتخاب کنیم یادمه تو یه کاغذ کلی اسم دختر نوشتم کلی اسم که از بین اون همه من و بابا هانیه رو انتخاب کردیم به معنی دختر مهربان و دلسوز که واقعا این اسم برازندته و بهت میاد و همیشه همینجور مهربان بمون مهربانم❤❤❤
11 تير 1397

۶ ماهگی و بیماری من

سلام عزیزم یادمه هانیه جون دوران ششم بارداریم حالم خیلی بد شد وهمش از ناحیه پشت بدنم احساس درد داشتم همش اون موقع فکرتو بودم که خدایی نکرده بلایی سرت نیاد رفتم دکترو گفتن کیسه صفرام سنگ آورده و کاریش هم نمیشه کرد باید تا موقع به دنیا اومدنت تحمل کنم. دوسری بیمارستان خاله زهرات بستری شدم و بارعایت مواد غذایی این دوران سخت رو پشت سرگذاشتم. یادمه خیلی هوس هلو داشتم میوها رو کمپوت میکردم و میخوردم🍑🍑🍑🍑 همش نذر میکردم دردم نگیره تا تو زود به دنیا نیای و سر وقتت پا به این دنیا بزاری و به این خاطر من و بابا تصمیم گرفتیم اسمت رو از القاب حضرت فاطمه الزهرا انتخاب کنیم . الهی مامان قربونت بره که همش مظلومی
11 تير 1397

مهمترین خبر تو زندگی مامان و بابا

سلام هانیه جون یادمه تو زمستان سال ۸۹ اخرای ماه اسفند فهمیدم تو رو باردار هستم سریع به باباهادیت زنگ زدم و اونم از مغازه اومد خونه خیلی خوشحال و ذوق زده شده بودیم اون سال عید میخواستیم بریم مشهد ولی دکتر مسافرت رو برام منع کرده بود بعد سه ماه از دوران بارداری هفت خرداد سال۹۰ من و بابا رفتیم سونوگرافی سه بعدی که فیلمش هست که خداروشکر سونوگرافی همه چیتو سالم نشون داد و گفتن جنسیتت دختره 💕خیلی من و بابا خوشحال شدیم از این بابت و حالا تصمیم داشتیم برات یه اسم قشنگ انتخاب کنیم♥️ ...
11 تير 1397