ماههای آخرو...تولد دخترم💕
سلام هانیه جونم دیگه رفتم به ماههای آخر بارداریم و تقریبا همه چی رو منو بابا آماده کردیم چقدر تو این ماها باهات حرف زدم درد و دل کردم دلم برای تکون خوردنات تنگ میشه بااینکه دوران حاملگی سختی رو داشتم ولی زود تموم شد. یادمه ۱۳ آبان ۱۳۹۰ روز جمعه من و بابا هادی همه وسیله های مربوط به تو رو برداشتیم و رفتیم خونه مامانی و از اونجا با مامانی زینب رفتیم بیمارستان ولیعصر خاله زهرا چون دکترم گفته بود شب قبل زایمان بیمارستان باش بابا رفت خونه من و مامانی موندیم بیمارستان اون شب یادمه اصلا خوابم نمیبرد چون هم استرس داشتم و هم دیگه فردا میخوای بیای بغل من باشی. توی دوران حاملگیم خیلی خوابت رو میدیم به همین خاطر خیلی دوست داشتم زودتر فردا بیا...