هانیه دختر نازمامان و بابا

کوچولوی مامان با رفلاکسش

سلام هانیه جانم دیگه ما شده بودیم یه خانواده سه نفره روزها میخوابیدی و شبها بیدار بودی و اصلا روی زمین نمیخوابیدی باید یا بغلت میکردیم یا توی گهواره تکونت میدادیم با این مدل خوابیدنت دیگه من و بابا عادت کرده بودیم تا اینکه یه روز که داشتم بهت شیر میدادم راستی گفتم شیر تو شیرمنو نخوردی فقط یه ماه اول بعدش شیر خشک میخوردی داشتم میگفتم بعد خوردن شیرت یهو همه رو بالا اوردی اولش خیلی ترسیدم به بابا هادی زنگ زدم گفت نگران نباش شب زود میام خونه لباسهاتو عوض کردم باهم بودیم تا بابا اومد که بابا گفت یکی از بچهای دوستش این مدلی بوده بردیمت دکتر کلی دارو بهت داد با یه مدل دیگه شیر خشک خیلی بهتر شدی ولی خیلی زیاد شیر نمیخوردی یکم زیاد میخوردی اذیت میشد...
14 تير 1397

جشن نوزادی هانیه جون

سلام هانیه جونم قربون اون دست و پاهای ظریفت برم که مثل یه عروسک بودی وقتی بدنیا اومدی ۱۴ آبان روز شنبه ساعت ۸ صبح چشمهای قشنگتت به این دنیا بازشد💕 فردا اون روز از بیمارستان راهی خونه شدیم همه تو خونه منتظرت بودن اون روز مصادف بود با روز عرفه به به که چه روز خوبی بود♥️ اون روز بابایی نبی بغلت کرد و تو گوشت اذان و اقامه رو خوند دختر اروم و ساکتی بودی همه برات کلی هدیه آورده بودن🎁🎁🎁 بعد چن روز دیدم وای صورت نازت زرد شده بردیمت دکتر گفتن زردی گرفتی و تو بیمارستان بستری شدی روزهای سختی بود چقدر های های گریه میکردم اینقدر اون روزا ناراحت بودم که دلم نمیخواست از اون موقع عکس داشته باشم و یاد اون دوران بیافتم بازم خد...
13 تير 1397
1